چراهايی بزرگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا انسان هر گاه دور از غوغاي روز مرگي و برتر از ابتذال زيستن به خود و به اين دنيا مي انديشد و در تامل هاي عميق ميگردد بر دلش درد پنجه مي افكند وسايه غمي ناشناس بر جانش مي افتد دور از نشاط و شعف در...
View Articleخيال من!
من خيال مي كنم پس من هنوز هستمقدم بدين وادي نهادن نيز سخت است ، آن زمان كه علف هاي هرز تيرگي چنبر مي زند بر بالهاي پرواز كه بر همه وجودتبراستي گذشتن از مرز واقعيت و قدم بدين سراي نهادن نيز توان مي...
View Articleنخواهم مرد
مي آيم دل سنگينت را بنوشممي آيم تا ديگر شانه هايت را نبوسمو جا پايت را جنگل شمع بکارممي آيم تا بر لختي سينه ات ببينم نقش زخم هاي مرا نکنده باشيبا برف مي آيم...
View Articleنگاه
نگاه عاشقانه ات را پنهان كن در شرم زار نفس دم به دم ... عشق را توقيف كرده اند. هذيان يله بودن دشنه ايست - بر قلب ناپاك. حتي اگر تقدير را...
View Articleعدم
زماني جايي از اشتقاق خواندم.... از ريشه يابي« آدم که از عدم»* مي آيد... و «ياءس از سعي »* و به دنبال ريشه خودم گشتم...
View Articleزمستان پراحساس
با من سخن بگوبراي آنکه ديده املبخند پريده رنگت رازخم هاي پنهانت راچه دور از خانه، مي داني که تنها نيستي؟امشب بياراماي نور دلپذير تابستانيديروزهاي تکه پاره،گذشته چه دوردست استو زمان چه به سرعت مي...
View Articleدر ابتدای بهار
پرده ها را، مي گويم، پس بزن، ببين چگونه چون حلزون، با تني خيساز برگي به برگي ديگر مي خزم، و به جست و جوي آغوش، آسمان توعشق عشق، پرنده مي نويسم، در ابتداي بهار، در آستان نام سبز تو.حالا بخواب، مي گويد،...
View Articleمن ، تو ، شوق رسيدن!
مي گويند: بتاب! از بدو دلدادگي تا انتهاي سرگشتگي!و من؛ مات! تنها در افکار خود سايه روشن مي زنم!مي گويند: بخوان!از ابتداي خلقت تا روزهاي نيامده!و من؛ مبهوت! در آشفتگي خود فرياد مي زنم!مي گويند: برقص!از...
View Articleدستهايم را که ميگيري...
دستهايم را که ميگيري...حجم نوازش لبريز ميشود!گويي تمام رزهاي زرد باغهابا دستهاي بي دريغ توبراي منچيده ميشوندو قلب منپرنده اي ميشودبه پاکي بيکران نگاهتپر ميکشد...و در آن وسعت بي انتهادر خاکستري اندوه...
View Articleصداي بي صدا
دوباره مينويسمت، بدون اينکه بشمرمبدون اينکه عطرتو، به ذهن خونه بسپُرمبه ناخود آگاه خودم، سري دوباره ميزنيبدون اينکه حس کنم، هزار صفحه با مني چه ساده ميرسم به تو، هميشه زود باورمکه خواب با تو بودنو،...
View Articleنخواهم مرد
مي آيم دل سنگينت را بنوشممي آيم تا ديگر شانه هايت را نبوسمو جا پايت را جنگل شمع بکارممي آيم ...
View Articleزمستان پراحساس
با من سخن بگوبراي آنکه ديده املبخند پريده رنگت رازخم هاي پنهانت راچه دور از خانه، مي داني که ...
View Articleدر ابتدای بهار
پرده ها را، مي گويم، پس بزن، ببين چگونه چون حلزون، با تني خيساز برگي به برگي ديگر مي خزم، ...
View Articleمن ، تو ، شوق رسيدن!
مي گويند: بتاب! از بدو دلدادگي تا انتهاي سرگشتگي!و من؛ مات! تنها در افکار خود سايه روشن مي زنم!مي گويند: ...
View Articleدستهايم را که ميگيري...
دستهايم را که ميگيري...حجم نوازش لبريز ميشود!گويي تمام رزهاي زرد باغهابا دستهاي بي دريغ توبراي منچيده ميشوندو قلب منپرنده اي ...
View Articleصداي بي صدا
دوباره مينويسمت، بدون اينکه بشمرمبدون اينکه عطرتو، به ذهن خونه بسپُرم به ناخود آگاه خودم، سري دوباره ميزنيبدون اينکه حس کنم، ...
View Article
More Pages to Explore .....